|
شنبه 7 / 9 / 1391برچسب:, :: 4:50 بعد از ظهر :: نويسنده : ابراهیم
میدانم که در پرتره خیال تو هزار کبوتر آرزو پرواز میکند که سرانجام مقصد هر یک بن بست خاطره ناب خواهد شد. میدانم که ضلالت لحضه آخر به هزار آه نمی ارزد پس بیا و بار سبک گردان و غیغوله از دوش فرونه تا در مرداب کوچکمان آب بازی کنیم و معصومانه به کودکان ذهنمان لبخند بزنیم تا ایام را طی کنیم. بیا تا حلقه وفا به نام طلسم شادمانی بر انگشتان آرزویمان بپوشیم و دست در دست هم به تکاپو ، لانه ای جستجو کنیم. و با هم قصیده من و تو را به عشق آزین کنیم و هر یک بر سر در خانه دلمان مینویسم تو... زندگی زیبا خواهد شد نسترن خواهد رست، باران خواهد زد بگذار به تکاپوی دانه با هم راه برویم و گلدان خاطره را هر روز آب پاشی کنیم،شاید فردایی نباشد. بیا تا آشیان بنا نهیم و به مداومت ثانیه ها پشت کنیم و به عبث و هوس آب زلال صداقتمان را بپاشیم و سعی کنیم همیشه ی آفتاب را تا ساعت 7 بنشینیم که شاید آخرین غروب همین باشد؛ پس سعی کنیم همیشه ی عشقمان را با غروب نقاشی کنیم. بگذار با هم به میان باغچه ها سرک بکشیم و ماه عسلمان را همیشه به میهمانی شهر کودکیهامان برویم . بگذار تا برای هم هر روز جشن تولد بگیریم ؛ و قلبمان را هر روز کادوی هم بدهیم،تا من و تو تکرا ر دوباره هم باشیم. بگذار تا قفس دلتنگی ام را به کلید اسم تو بشکنم و حظور تو را برای همیشه آزادی بنامم. بیا تا شجاعت دلهایمان را در باغچه امید با هم بکاریم و محبت درو کنیم. بگذار تا به تو بگویم آب و من ماهی تن تو باشم تا هستی من شایسته وجود تو باشدو با صداقت بگویم اقیانوس وجود من : آیا ماهی تن زلال مرا میخواهی !! و انگاه در تو فنا شوم و بغض سکوت از نیام این کلام سخت از دل بگیرم و بگویم همیشه ی من دوستت دارم و دیگر هیچ... 11:32 13/1/87 نظرات شما عزیزان: ![]()
![]() |